عزرائیل 035

هیچی توضیحی نیست که بعدا به خوبی می شناسیش

عزرائیل 035

هیچی توضیحی نیست که بعدا به خوبی می شناسیش

حال کافران و ظالمان هنگام جان کندن

خستگی و تشنگی، مأمون و لشکریانش را بی‏تاب کرده بود. آنان از میدان جنگ باز می‏گشتند و دیگر توان رفتن نداشتند. امّا ناگهان کسی از میان لشکریان فریاد زد: "آب، آب" مأمون با اسب تاخت و خود را به چشمه آبی که در میان شکاف کوهی بود، رساند. آب چشمه زلال و گوارا بود. مأمون مقداری از آن آب نوشید و لشکریان نیز از آب چشمه نوشیدند، ناگهان ماهی بزرگی روی آب آمد. مأمون دستور داد که ماهی را بگیرند و برای او کباب کنند. خواسته او انجام شد ماهی را نزدش آوردند. آن ماهی تکانی خورد و مقداری آب بر سر و سینه مأمون پاشید. مأمون گفت: "همین الان آن را کباب کنید و برایم بیاورید".

امّا هنوز آن ماهی کباب نشده بود که لرزه‏ای بر اندام خلیفه افتاد، به طوری که قادر نبود حرکت کند. برای رفع سرما، به سرعت اطرافیان او را با جامه‏های زیاد پوشانده و گرم کردند، امّا بی‏فایده بود. مأمون از شدت سرما فریاد می‏کشید. آتشی برافروختند، ولی بی‏تأثیر بود. ماهی آماده شد، نزد او آوردند. امّا قادر به خوردنش نبود. اطرافیانش سراسیمه، پزشک مخصوص خلیفه را بر بالینش آوردند تا علت لرزش را بیابد و او را درمان کند امّا از دست او نیز کاری ساخته نبود، زیرا بیماری برایش ناشناخته بود.

مأمون در حالی که به سختی نَفَس می‏کشید، دستور داد او را بر بالای تپه‏ای بلند ببرند تا بتواند به آسانی لشکرش را ببیند وقتی به بالای تپه رسید، نگاهی به لشکریان خود کرد و گفت: "ای خدایی که حکومتت هرگز زوال نمی‏پذیرد، رحم کن بر آن کسی که حکومتش رو به زوال است".

پس از این سخن، چشمانش را بست و سکوت کرد. او را به بسترش آوردند تا آخرین لحظات عمرش را به راحتی سپری کند. مردی را بر بالین او آوردند تا شهادتین را بر زبان مأمون جاری سازد، اما خلیفه از گفتن شهادتین ناتوان بود؛ گویی صدای آن مرد را نمی‏شنید. هر بار، مرد صدایش را برای تلقین شهادتین بلندتر می‏کرد، اما مأمون ساکت بود و چیزی نمی‏گفت. پزشک گفت: "ای مرد! فریاد بزن. به خدا سوگند، که او در این لحظه بین خدا و غیر خدا فرقی قایل نیست." پس از این سخن، مأمون چشمانش را باز کرد. او به شدت از این سخن عصبانی ده بود، خواست تا از جایش برخیزد و به پزشک حمله کند، امّا نتوانست. او حتی‏ قادر نبود سخنی بگوید. و در همین هنگام جان سپرد

یاران فرشته مرگ

"چگونه ممکن است که ملک الموت، جان هزاران انسان را که مرگشان فرا رسیده باشد، در اثر زلزله، سیل و... یکجا بگیرد و در یک لحظه همه را قبض روح کند؟ او که یک نفر بیشتر نیست"!

این سئوالی بود که ذهن یکی از یاران امام صادق‏علیه السلام را به خود مشغول کرده و در پی پاسخ آن بود.

پیش از آن‏که نزد امام صادق‏علیه السلام برود، با یکی از شاگردان امام‏علیه السلام روبه‏رو شد و مقصد خود را بیان کرد و پرسش خود را با او مطرح کرد.

او در پاسخ گفت: "ملک‏الموت عده بی‏شماری اعوان و انصار دارد که با قوه و اراده او به قبض روح هزاران انسان در یک لحظه مشغولند. هم‏چنین، فرشته، موجود مادی نیست که با مشغول شدن برای گرفتن جان کسی، از کس دیگر باز ماند. اگر بخواهیم چگو گی قبض روح ملک الموت را از هزاران انسان، در آن واحد در قالب تمثیل بیان کنیم، ذکر این حدیث از امام صادق‏علیه السلام بسیار راه گشاست؛ امام صادق‏علیه السلام فرمود: به ملک الموت گفته شد چگونه ارواح را قبض روح می‏کنی، در حالی که بعضی از آنها در همان لحظه در مشرق هستند و برخی در مغرب؟

گفت: آنها را می‏خوانم، آن‏گاه دعوت مرا اجابت می‏کنند. تمام دنیا نزد من مانند یک کاسه در نزدِ یکی از شماست. از هر کجایش بخواهید تناول کنید، در دسترس شماست. دنیا نزد من مانند یک سکه در کف یکی از شماست. هر طور که بخواهید آن را می‏چرخانید.

مردِ مسلمان، وقتی این مطالب را از زبان شاگرد امام صادق‏علیه السلام شنید، قانع شد و از او تشکر کرد، امّا به راه خود برای دیدار امام صادق‏علیه السلام ادامه داد و با امام‏علیه السلام دیدار کرد. آن روز احساس کرد روز خوبی را پشت سر گذاشته است و خشنود به خانه بازگشت.

قاتلی در شهر به نام عزرائیل

شاید این اولین سکانس از سناریوی فیلم جناب عزرائیل باشد.

ادامه آن با مشارکت شما شکل خواهد گفت ...



به نام او...
غرب وحشی: آوازه یک کابوی در شهرها پیچیده است. همه از شیوه کشتار او سخن میگویند. قاتل بی رحمی که برای کشتن امان نمی دهد. در و دیوار شهر پر شده از اعلامیه جایزه ای بزرگ برای زنده یا مرده مردی که نام خودش را گذاشته "عزرائیل".

در میان جمعیتی که در مقابل یکی از این اعلامیه ها ایستاده اند و درباره عزرائیل حرف میزنند، مردی میان سال ایستاده است و بی آنکه حرفی بزند اعلامیه را میخواند. او با حرکت چشم چندین بار اعلامیه را از بالا تا پایین میخواند و هربار که به نام عزرائیل برمیخورد، معجونی از خشم و ناراحتی در چهره اش نمایان میشود.

مرد میان سال از میان جمعیت بیرون میزند و به کافه ای در همان نزدیکی میرود. تنها در  گوشه ای مینشیند و منتظر میماند...
پس از حظاتی صاحب بار با پارچ آبی سر میرسد. پارچ آب را روی میز میگذارد و طوری که گویی جمله ای از کتاب مقدس را بخواهد از حفظ بخواند، میگوید: فقط آب میخوری؛ نون و مشروب هم نمیخوری... مثل همیشه...



(فکر می کنید این مرد میان سال کی باشه؟ چه اتفاقاتی در شرف وقوع است؟ ادامه فیلمنامه تنها با مشارکت دوستان عزرائیل نوشته خواهد شد!!! )

هر کدام از دوستان تکه ای از فیلمنامه را بنویسند تا آرزوی جناب عزرائیل محقق شود...(فیلمنامه گروهی یعنی همین دیگه!!!)  

 http://www.mosafer110.blogfa.com/

برگرفته از: